یه روز عصر وقتی در اوج ناراحتی و ناامیدی بودم بلند شدم و اومدم پشت سیستم. جعبه ایمیلها رو باز کردم و شروع کردم به نوشتن..
چند سال بود میخواستم برایش نامه بفرستم. اندازه چند سال حرف داشتم. به اندازه تمام روزها و شبهایی که از راه دور با حرفهایش وارد فضای سوررئال ذهنی اش شدم و منو جادو میکرد.
نگاهم فقط به کیبورد بود و حرفهایی که فرصت پیدا کرده بودن تا هرطوری که هست خودشان را به گوش مخاطب دوست داشتنی ام برسانند.
سرم را که بلند کردم حدودا 7/8 خط نوشته بودم. خواستم دوباره حرفهایی که نوشته بودم را بخوانم. اما مکث کردم.
میدانستم با بازخوانی دوباره حساسیتم عود میکند و نامه را نمیفرستم.
پس به خودم فرصت ندادم و در کسری از ثانیه کلید send را زدم :|
بعدش در جواب ذهن سرزنشگرم گفتم : انجام دادن بعضی از کارها از انجام ندادنش خیلی بهتر است. حتی اگر نتیجه آنقدر دلخواه نباشد.