ا
گمونم روز هزاروم قرنطینه بود که گفتم میخوام مستقل زندگی کنم.
مادرم همونطور که داشت پیاز خورد میکرد برای سالاد گفت چه خوب پس اذدواج کن!
گفتم نه، میخوام مستقل زندگی کنم.
پدرم همونطور که موج رادیو رو برای برنامه نزدیک افطار تنظیم میکرد گفت: منظورت از مستقل بودن چجوریه؟
گفتم میخوام تنها زندگی کنم
به یه ثانیه نکشید مامانم ابرو بالا انداخت و گفت همین مونده جلو در و همسایه بگیم دخترمون خونه مجردی داره!
خلاصه بحث بالا گرفت
من یه چیزی گفتم اونا یه چیزی گفتن
اما داشتم فک میکردم الن تو کشورهای پیشرفته از همون بچگی بچههاشونو جوری تربیت میکنن که مستقل بار بیان!
که بعد از یه سن خاصی خودشون بتونن تنها زندگی کنن و این براشون یه پوین مثبته!
برای هزارمین بار به خودم گفتم من فقط تو جغرافیای اشتباهی به دنیا اومدم...