هدفون روی گوشمه و دایان داره میخونه...
و دارم به لیست کارهای تلنبار شده امروزم نگاه میکنم.
امروز بیشتر از هر روز دیگهای توی لاک تنهایی خودم غرق بودمو از شدت فکر کردن خسته شدم. الن هم پناه آوردم به نوشتن.
فقط اونجا که دایان میگه : یه کاری کن لعنتی جوونی داره میره....!
همین یه جمله کافیه تا خودتو جمعو جور کنی و شروع کنی به انجام دادن تک تک کارهایی که توی برنامه نوشتی. وقتی هم میبینی جلوی هر کدوم تیک میزنی یه حسی مثه فتح یه قله رو داری! و هر بار قبل از اینکه ذهن سرزنشگرم بهم بگه هنوز خیلی از کارهاتو انجام ندادی بهش جواب میدم همین که تونستم چندتایی رو انجام بدم خودش خیلیه! ینی همین چندتا خیلی بیشتر از هیچیه و همین خوشحالم میکنه..